پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

 

جستجو کردن برای پیدا کردن یه تیکه استخون اگر عاشقی نباشه کمتر از عاشقی هم نیست .
چند وقتی بود همراه نيروهاي عراقي مشغول جست و جو بوديم. فرمانده اين نيروها دستور داده بود در ظرفي که ايراني ها آب مي خورند نیروهایش حق آب خوردن ندارند.
هم کلام شدن با ايراني ها خشم اين افسر را بهمراه داشت برای همین عراقی ها باوجود اینکه علاقه داشتند به ایرانیها نزدیک بشن ازترس نمیتونستن به ما نزدیک بشن. چند روز بعد اما اتفاق عجیبی افتاد...
افسر عراقی ازصبح حال و هوای دیگه ای داشت انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست . پیش خودم فکرمیکردم اینبار به کی میخواد گیر بده برای صحبت کردن باایرانیها خدا میدونه ! اما وقتی زبان باز کرد واقعا داشتم تعجب میکردم .
اون نزدیک من شدو ازمن خواست که پیشانی بندم رو بهش امانت بدم ! تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم .دوباره تکرار کرد: میشه آن پارچه تان که روی پیشانی میبندید به من بدهید؟البته امانت ..
برگشتم بهش نگاه کردم و اون که احتمالا احساس کرده بود میخوام ازش بپرسم تو که اعتقادی به این چیزا نداشتی حالا چی شده ! بلافاصله گفت : ازت خواهش میکنم روم رو زمین نزن شما را به جان عزیزانتان خواهش میکنم این را به من امانت بدهید قول میدهم صحیح و سالم برش گرداندم.
همسرم بدجوری بیماره میترسم ازدستم بره میخوام بعنوان تبرک ببرمش بالای سرش قول میدم برش گردونم ...
یه نگاه بهش انداختم و امتداد خط نگاهم رو به سمت سربندم که حالا روی دستم بازشده بود ادامه دادم ...
روش نوشته شده بود "یافاطمه الزهرا(س) "
 
بازتاب این مطلب در سایتهای دیگر:

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ شنبه 12 اسفند 1389 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه افسرعراقی تفحص پیشانی بند 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin